زندان از يک نگاه ديگر

متن سخنرانى نسرین پرواز در جامعه ايرانيان لندن بمناسبت روز زن

مبارزه و مقاومت در زندان

در مورد انواع شکنجه و فشارهاى رژيم روى زندانيان سياسى بسيار بحث شده است. اما به نظر من همه اين بحثها هنوز نمايانگر بخشى از وحشى گريهاى رژيم است. براى مثال هنوز در مورد زندگى بعد از آزادى زندانيان و تاثيرات دوران زندان بر آنها بحث و بررسى اى نشده است. به هر حال بحث من امشب در مورد شکنجه نيست در مورد مبارزه و مقاومت در زندان است که در مورد آن نوشته نشده است. علت اينکه در مورد شکنجه نوشته شده است ولى در مورد مبارزه و مقاومت نوشته نشده است، اين است که وقتى فرد با مسئله زندان روبرو مى شود اولين چيزى که با آن مواجه مى شود شکنجه است. حتى اگر کابل به کف پايش نخورد و با قپون آويزانش نکنند باز فضاى شکنجه آنقدر شديد است که تمامى ذهن فرد را در رابطه با زندان پر مى کند و به او اجازه ديدن واقعيتهاى ديگر را نمى دهد. براى همين است که وقتى فرد مى خواهد در مورد زندان بگويد يا بنويسد تحت تاثير آن جو شکنجه قرار مى گيرد و سخت است که اين لايه يعنى شکنجه را کنار زده و زندان را در عمق آن يعنى روابط زندانيان و تلاششان براى زندگى و براى لذت بردن در همان محيط بسته خفقان آور را ديد.

به هر حال من امشب قصدم اين است که شکنجه را پس زده و زندگى و مبارزه در زندان را براى شما تصوير کنم. از آنجا که زندان هم دقيقا بخشى از مردم جامعه را در خود جاى داده بود و مبارزه اين بخش از مردم بخشا ويژگى هاى خارج از زندان را داشت. و از آنجا که در ارزيابى رفتار سرکوبگرانه رژيم در برخورد به مردم نمى توان مبارزات مردم را ناديده گرفت، در ارزيابى فشارها و شکنجه هاى رژيم درون زندان نيز نمى توانيم مبارزه و مقاومت زندانيان را ناديده انگاريم. در جامعه ديکتاتورى ايران مبارزات مردم منجر به دستگيريشان مى شود. يعنى اگر مردم همانطور رفتار کنند که رژيم مى خواهد و در مورد پايمال شدن حقوقشان عکس العملى نشان ندهند و سکوت کنند در نتيجه دستگير هم نمى شوند. در زندان نيز وقتى کسى که با اطلاعات دستگير مى شود اگر همان ابتدا اطلاعاتش را بدهد اکثرا نه تنها او را شکنجه نمى کنند بلکه او را آزاد هم مى کنند تا به عنوان جاسوس رژيم برود بيرون و برايشان کار کند. ولى از آنجائيکه افرادى که دستگير مى شوند حاضر به دادن اطلاعاتشان نيستند، شکنجه در دستور کار قرار مى گيرد. از روز اول فرد زندانى تمام تلاشش را مى کند که از موضعش نسبت به رژيم عقب ننشيند و رژيم تمام تلاشش را مى کند که او را عقب بنشاند، تلاش رژيم براى شکاندن زندانى است. اين آغاز يک جنگ روانى و فيزيکى نابرابر است و مراحل متفاوت و پيچيده اى را دربر دارد. در مرحله اول تلاش رژيم در اين است که با فشار شکنجه زندانى را تخليه اطلاعاتى کند و زندانى تمام تلاشش اين است که کسى را لو ندهد. در زندان مقاومت به وسعت شکنجه است، دهها هزار نفرى که به دست رژيم در زندانها کشته شدند تنها بيانگر وحشيگرى رژيم نيست، نشانگر يک مقاومت و ايستادگى وسيع نيز هست.

يک نمونه مقاومت را برايتان تعريف کنم. آرزو وقتى يک ماهه حامله بود در زمستان سال ٦١ دستگير شد. از او اطلاعاتش را مى خواستند و قبل از هر چيز آدرس همسرش را. او حاضر نشد کسى را لو دهد و به بازجويش گفت که حامله است. در نتيجه او را به تخت بسته و زدند و زدند تا اينکه پايش ديگر جاى خوردن نداشت. دکتر اوين را بالاى سرش آوردند و او با معاينه پايش گفت ديگر نمى توانيد به پايش بزنيد ولى اگر پايش را عمل کنم مى توانيد شکنجه را بعد از عمل ادامه دهيد. او را به اتاق عمل بردند و براى يک روز شکنجه متوقف شد تا دکتر کف پاهايش را چنان بهم بدوزد که ديگر با ضربه کابل باز نشود. بعد از عمل بازجويش به او گفت آنقدر مى زنيمت که زبانت باز شود. اين جانوران وحشى او را دوباره زدند ولى نتوانستند اطلاعاتى از او بدست آورند و اين موجب ترکيدن حرص بازجويش و همه آنهايى بود که چند روز در شکنجه کردن او عرق ريخته بودند. بعد از چند روز او را خونين به سلولش بردند و او مالامال از درد، از خوشى اينکه همسر عزيزش و بقيه رفقايش را توانسته لو ندهد در پوست خود نمى گنجيد. آرزو با تمام وجودش در زير شکنجه مقاومت کرد که اطلاعات ندهد و نداد ولى مقاومت در آنجا تمام نشده بود چرا که مى بايست در مقابل افتادن بچه اش هم که به اندازه همه دنيا دوستش داشت مقاومت کند. بعد از چند روز به بند آمد و دکتر به او گفت که کمرت صدمه ديده است و اگر زياد تکان بخورى بچه ات را از دست خواهى داد. آرزو ٨ ماه فقط راه اتاق تا دستشويى را طى کرد و تکان نخورد که بچه اش را حفظ کند و کرد. فراموش نمى کنم روزى که او با بچه اش از بهدارى به بند آمد بچه اى سالم که گويى دردى احساس نکرده است. آرزو به راستى سمبل عشق و زندگى بود. و مى بينيد که آرزو در دو نبرد سخت هم زمان پيروز شد. يکى براى حفظ شوهرش و ديگرى براى حفظ بچه بدنيا نيامده اش.

فشارهاى بعدى رژيم روى زندانى يعنى فشار براى کوتاه آمدن از نظرات و يا فشار براى نماز خواندن، روزه گرفتن، به حسينيه رفتن و انزجار دادن و غيره، مقاومت و تلاش زندانى را براى تحمل فشار و کوتاه نيامدن در بر داشت.

زندانيان در مراحل فوق در تمام دوره زندانى اشان در حال مقاومت در مقابل فشار براى پرتاب شدن به سنگر عقب بودند و رژيم تمام مدت فشار مى آورد که زندانى را يک سنگر عقب بنشاند يعنى يک قدم به عقب بنشاند. در اين پروسه بود که برخى که نتوانستند فشارها را تحمل کنند و در اين حال نتوانستند وجدانشان را راضى به عقب نشينى کنند در مراحل حاد دست به خود کشى زده و به اين طريق از جان خود گذشتند تا شکست خود و پيروزى جمهورى اسلامى را نبينند.

پروسه مبارزه و مقاومت در زندان همچون مبارزات مردم در جامعه روى يک خط صاف افقى ترسيم نمى شود. سالهاى ٦٠ تا ٦٣ که در جامعه سرکوب و خفقان بيداد مى کرد در زندان نيز رژيم به شدت زندانيان را تحت فشار قرار داد. همانطور که در جامعه در اين سالها ما شاهد عقب نشينى مردم هستيم در زندان نيز تعداد آنهايى که در مقابل هر نوع فشارى مقاومت مى کنند و در عين حال به مبارزه شان در زندان ادامه مى دهند کم است. در اين سالها تعداد کمى از زندانيان هستند که نماز نمى خوانند، روزه نمى گيرند و حاضر نمى شوند داوطلبانه به حسينه رفته و مزخرفات آخوندها را و يا توبه نامه زندانيان را بشنوند.

سالهاى ٦٤ به بعد که مبارزات مردم در جامعه سير سعودى پيدا مى کند ما در زندان شاهد پروسه معکوس سالهاى قبل هستيم يعنى کسانى که در سالهاى ٦٠ تا ٦٣ تواب شده اند و يا به درجه اى عقب نشسته اند به مرور شروع مى کنند به قرار گرفتن در موقعيت قبلى شان. تا آنجائى که در سال ٦٦ برخى از توابها با قرار دادن خود در گرايشات سازمانى شان دست به مخالفتهاى علنى با رژيم مى زنند. و اين همان دوره اى است که اعتصابات کارگرى در سراسر کشور در جريان است و براى مثال در روز اول ماه مه شهر سنندج ١٠ هزار نفر شرکت مى کنند. منظورم اين است که اوج و افول مبارزه و مقاومت در زندان دقيقا رابطه مستقيمى با اوج و افول مبارزات مردم در جامعه داشته و دارد. به نوعى وقتى سطح مبارزه در جامعه بالا مى آمد رژيم قادر نبود مثل گذشته زندانيان را سرکوب کند و در نتيجه زندانيان قادر به نفس کشيدن و ابراز وجود و مخالفت بودند.

زندانيانى که مى توانند در مقابل همه فشارها مقاومت خود را بطور کامل يا بطور نسبى حفظ کنند در زندگى روزمره زندان وارد مبارزه اى مى شوند که در آن رشد مى کنند، رشد مى دهند، روحيه مى گيرند، روحيه مى دهند و با تعريف يا بى تعريف وارد روابط سازمانى با يکديگر مى شوند. از اينرو مى توانم به جرات بگويم که همانگونه که در جامعه گرايشات مختلف مبارزاتشان را بر عليه رژيم سازمان مى دهند در زندان نيز اين گرايشات وجود دارند و بخشا به شکل بيرون از زندان عمل مى کنند. در واقع زندان هم مکانيزمهاى جامعه را دارد فقط شکلشان متفاوت است. مثلا در جامعه مردم از طريق تلفن و نامه با هم ارتباط دارند، در زندان مورس کار تلفن را مى کند. يعنى به محض اطلاع خبرى زندانى به سلول پهلويى از طريق مورس خبر را مى رساند و به اين طريق همه زندان خبر را دريافت مى کنند. مورس يعنى تبديل حروف الفبا به شماره، مثلا براى الف يک ضرب و بعد مکث و دوباره يک ضرب بزنيم. گاهى وقتى سلول بودم اخبار را فقط با گوش دادن به مورس راه دور زندانيان براى يکديگر مى گرفتم. روزهاى قبل از آزادى ام هم تقريبا هر روز بعد از ظهر به جدل و بحث سياسى دو نفر که از مورس راه دور استفاده مى کردند گوش مى دادم.

مثال ديگرى برايتان بزنم، يک بار خبر گشت بند ديگرى از طريق توابها به مجاهدين در بند ما رسيد. خبر گشت از مجاهدهاى مشخصى به توده اى ها رسيد. برخى از توده ايها با راه کارگرى ها روابط داشتند و خبر گشت از اين طريق به راه کارگرى ها رسيد. از طريق راه کارگرى ها خبر به چريکها رسيد و از طريق آنها خبر به روابط ميانى ما و چريکها رسيد و از طريق اين روابط ميانى ما فهميديم که گشت خواهيم داشت. گاهى اين پروسه معکوس بود در هر صورت تمام اين پروسه خبردار شدن شايد بيشتر از يک دقيقه طول نکشيد. جنب و جوش بند را در بر گرفت هر کس چيزى را پنهان مى کرد. نوشته ها-جزوه ها-کتابها-دفاتر-خخودکار و مداد-پيچ گوشتى و ابزار ديگر-کارهاى دستى و غيره به سهم اهميتشان جاسازى شدند. در عرض چند دقيقه همه چيز آنچنان در جاهاى مناسب مخفى شد که گويى هرگز در بند نبوده اند و رژيم بعد از ساعتها زير و رو کردن و بهم ريختن بند دست از پا درازتر راهش را کشيد و رفت. گاهى براى اينکه حرسش را بخواباند اگر نقاشى اى روى ديوار مى ديد آنرا با خود مى برد. سال ٦٣ يک نقاشى مرا که يک رشته کوه را با سياه قلم کار کرده بودم و به ديوار يکى از سلولهاى زندان قزل حصار زده شده بود با خود بردند.

همانطور که در مثال گشت مى بينيد مقاومت در زندان سازمان مى يابد و زندانيان بخاطر منافعى که در رابطه با مثلا گشت دارند در اين مقاومت شرکت مى کنند. اين سازمان مقاومت را کسى تشکيل نداده بود، روابط و زندگى زندان آنرا اجتناب ناپذير کرده بود. چرا که بردن کتابها و جزواتى که به زحمت تهيه شده بودند و زندانيان به نوبت از آنها استفاده مى کردند به معناى خلا تغذيه فکرى اى بود که بطور واقع از آن رنج مى برديم و نمى توانستيم نسبت به آن بى تفاوت باشيم.

ممکن است سوال پيش بيايد که اين کتابها و جزوات را چگونه بدست مى آورديم. گاهى آنها را بر حسب تصادف در اتاقى سر راه بازجويى و يا دستشويى و حمام و يا ملاقات مى ديديم و با قبول ريسک شکنجه آنها را در يک فرصت مناسب برداشته و مخفى مى کرديم. در موقع مناسب از روى آنها مى نوشتيم يعنى آنها را تکثير مى کرديم و به بندهاى مختلف مى فرستاديم. يک بار برخى از زندانيان را به زير زمين اوين برده بودند که دوره اى را هم در اتاقهاى دربسته و هم در محيط شکنجه آنجا باشند. در يکى از نوبتهاى دستشويى بعضى از زندانيان متوجه مى شوند که در اتاق کنارى که مثل انبار است باز است. تعدادى از زندانيان نگهبان را دوره مى کنند و دو نفر به درون اتاق رفته مقدارى کتاب و جزوه که معلوم بود از خانه زندانيان به آنجا منتقل شده بود را برداشته به اتاق خود مى آورند. يکى از جزواتى که زندانيان در آن اتاق پيدا کردند برنامه حزب کمونيست ايران بود که در آن زمان که ما دسترسى به نوشته هاى جريانات نداشتيم داشتن آن اوج خوشى برايمان بود. ريز نويس اين برنامه حتى الان به جرات مى توانم بگويم در بندهايى از اوين پيدا ميشود.

در سال ٦٦ رژيم من و تعداد ديگرى را از اوين به گوهر دشت برد تا شاهد سرکوب ورزش جمعى يا رزمى مجاهدين باشيم و به نوع خود در شنيدن صداى ضرب و شتم آنها شکنجه شويم. در گوهر دشت برعکس اوين کتابخانه کتابهاى جالبى داشت مثل کتابهاى برشت. ما هر بار که کتاب سفارش داديم تا نوبت بعدى تماما در حال رونويسى کتابها بوديم. چرا که مى دانستيم بطور موقت در گوهر دشت خواهيم بود و مسئله مان تنها خواندن کتابها و لذت بردن از آنها نبود مى بايست با دست پر به اوين برگرديم، مى بايست آنها را براى رفقايمان هم ببريم. چطور؟ ما را در انتقالى مى گشتند. پس مى بايست راهش را پيدا کنيم و پيدا مى کرديم. ابتدا نوشتن کتابها مهم بود که تا نيمه شبها ادامه پيدا مى کرد و بعد جاسازى آنها. يادم هست بعد از ٦ ماه که ما را از گوهر دشت به اوين برگرداندند. من و يک دوستم را در يک سلول گذاشتند. در سلول هم کار رونويسى کتابها را ادامه داديم و هر بار در ملاقات يک کتاب و يا بخشى از يک کتاب را به رفقايى که از بند به ملاقات مى آمدند مى داديم. چرا که ملاقات به جز بهدارى تنها فرصتى بود که مى شد کسى را از بند ديد و خبر داد و خبر گرفت و يا چيزى رد و بدل کرد. البته اين هم کار راحتى نبود و اگر در حين آن دستگير مى شديم شکنجه بيشترى را مى بايست متحمل بشويم ولى به ريسکش مى ارزيد. رد و بدل کردن تنها يک لحظه بود و آنهم جلوى چشم پاسدار و در نقطه کور او. گاهى از سلول که بيرون مى رفتيم ما را مى گشتند پس مى بايست با توجه به اين مسئله جزوه به قطر يکى دو سانت، طول ٢٠ سانت و عرض ٥ سانت را طورى با خود بيرون ببريم که لو نرود، گاهى آنرا بجاى نوار بهداشتى و يا بين کف پا و جورابمان مى گذاشتيم.

در جامعه کانال ارتباطى پست است ما هم در زندان تقريبا اين پست را داشتيم با اين تفاوت که مخفى بود يعنى صندوق مشخصى نداشت. بنابر قرار بين دو نفر جاهاى مشخصى مثل يک شکاف ظريف در ديوار توالت يا هواخورى که شايد با چشم ديده نمى شود ولى با دست مى توان آنرا لمس کرد مى تواند جاى امنى براى نامه زندانى اى براى زندانى ديگر باشد. و يا اگر باغچه اى بود خاک زير بوته گل لاله عباسى جاى مناسبى براى پنهان کردن نامه بود. و يا تاريکى شب پوششى براى نخى بود که در نيمه شب محموله اى را براى بند پائين از طريق پنجره مى برد. اگر هواخورى داشتيم به محظ باز شدن هواخورى به آنجا مى رفتم و با نگاه کردن به طناب لباس متوجه مى شدم که رفيقم برايم نامه اى گذاشته است يا نه. چرا که اگر آن لباس صورتى اش را روى بند پهن مى کرد و مى رفت به اين معنى بود که در پاى گل لاله عباسى يک نامه براى من کاشته است. و اگر لباس صورتى روى بند آويزان بود مى بايست در زمان مناسب که نه پاسدارها ببينند نه زندانيان به سراغ نامه ام رفته و آنرا در آورم. و اگر نامه دارم به جاى آن گذاشته و لباس زردم را خيس کرده و کنار لباس صورتى پهن کنم.

نامه ها که اگر کسى را با آنها مى گرفتند شکنجه اش مى کردند، حامل چه چيز بودند؟ همه چيز حامل زندگى -مبارزه -هوا -غذاى فکر -عشق و محبت بودند. نامه ها حامل بحث سر حرکات گرايشات مختلف در زندان و در جامعه، حامل آخرين اخبار کارگرى، حامل اخبار مبارزه مردم در کردستان و بحث و مجادلات سياسى و ايدئولوژيک بودند. نامه ها حامل بحث سر ضرورت قوى کردن صف مقاومت و مبارزه درون زندان و درگير نشدن در مبارزات خودبخودى گرايشات متفاوت در زندان بودند. براى همين از خوابمان مى زديم و براى يکديگر مى نوشتيم و با قبول ريسک گير افتادن از هر امکانى براى تداوم ارتباطمان استفاده مى کرديم. البته نامه هاى ما به رمز بود و اگر رژيم پيدا مى کرد نمى توانست آنهارا بخواند.

انسان در هر مکانى حتى در شرايط فشار زندان نيز سعى مى کند که از لحظاتش استفاده کند و از زندگى اش لذت ببرد. ما اگر وقت اضافى پيدا مى کرديم کار دستى مثل کار روى سنگ مى کرديم و به مناسبت جشن تولد به يکديگر کادو مى داديم. براى يکديگر جشن تولد مى گرفتيم و به مناسبت سال نو دور هم جمع مى شديم و آواز مى خوانديم و مى رقصيديم. روابطمان جمعى بود و اگر خانواده اى وضع مالى خوبى نداشت مجبور به فرستادن پول براى دخترشان نبود. چرا که مى دانست در روابطش تامين ميشود.

اگر کسى مريض مى شد دوستانش از او مراقبت مى کردند. يک نمونه که مى توان در آن مقاومت زندانى و عشق و انسانيت و همبستگى زندانيان را به وضوح ديد، دوران بيمارى خودم بود. در سال ٦٨ بعد از ماه رمضان و به خاطر کمبود غذا در آن يک ماه به خون ريزى معده افتادم. در ماه رمضان ما آنچه را که براى صحبانه دريافت مى کرديم در وعده ناهار مى خورديم و صحبها اگر غذاى سحر خراب نشده بود آنرا به جاى صحبانه مى خورديم. خلاصه کمبود غذا در اين ماه شکنجه همه زندانيان روزه خور را آزار مى داد.

وقتى من به خون ريزى معده افتادم مرا به بهدارى نبردند. روز بروز حالم بدتر شد تا آنجا که قادر به راه رفتن نبودم. بالاخره براى مدتى مرا به بهدارى بردند تا زير سرم باشم ولى درمانى در کار نبود. با مرگ خمينى سرم را هم قطع کردند و به اتاقم برگرداندنم تا در کنار دوستانم بميرم. رفيق دکترى در اتاق داشتيم او مراقبت مرا شروع کرد. با معاينه ام به درستى بيمارى ام را تشخيص داد و از اينکه مى ديد ابزار و وسايل درمانم را ندارد شديدا رنج مى برد.

هر روز دوستانم با پاسدارها جر و بحث مى کردند که چرا مرا رها کرده اند که بميرم تا آنکه مسئول بند مرا به دفترش صدا کرد. و گفت اگر انزجارم را از جريان سياسى ام بنويسم بلافاصله مرا براى درمان به بيمارستان منتقل خواهند کرد. من هم گفتم نمى نويسم، درمان حق من بود. برخى را با گلوله کشته بودند برخى را با عدم درمان.

آنروز دوستانم غمگين تر از هميشه موهايم را نوازش مى کردند و برايشان مسجل شده بود که رژيم کمکى به زنده ماندنم نخواهد کرد. يکى دو روز بعد رفيق دکترمان با ناراحتى بهم گفت که تنها تا دو سه روز ديگر هوشيار خواهم بود. او گفت که اگر در اين دو سه روزه بهت سرم وصل نشود مى ميرى. پاسدارها مرتب در اتاق را باز مى کردند و وضعيت مرا چک مى کردند و به عينه منتظر مرگم بودند.

روزها بود که حتى آب نخورده بودم چرا که معده ام هيچ چيز نمى پذيرفت و بالا مى آوردم. رو به رفيق دکترمان کرده به او گفتم نمى خواهم بميرم کمکم کن که آب بخورم. با تعجب نگاهم کرد و گفت آخه بالا مى آرى. معده ات همچنان ملتهب است. گفتم معده ام را با اراده ام آرام مى کنم، اراده مى کنم که بالا نيارم فقط وقتى آب به حلقم مى ريزيد تکانم ندهيد.

مبارزه اى ديدنى آغاز شد. نازلى که تا آنزمان مرا به دستشويى مى برد و حمامم مى کرد، هر نيم ساعت يک بار به کمک رفقاى ديگر به آرامى چند سانت از زمين بلندم مى کرد و رفيق دکترمان چند قطره آب عسل رقيق را به حلقم مى ريخت و دو باره آرام به حالت دراز کش قرارم مى دادند. از آن زمان که با کمک دوستانم زندگى را دوباره شروع کردم تنها دو بار بالا آوردم. يک بار در دوره آب خوردنم و يک بار وقتى غذا خوردن را شروع کردم. بعد از يکى دو روز آب و عسل خوردن رفيق دکترمان گفت که مى توانم کمپوت بخورم. نازلى روى در توالت براى رفقايمان در اتاقهاى ديگر نوشت که نسرين داره زنده مى شه و احتياج به کمپوت و عسل داره. از فرداى آنروز هر بار که در اتاق باز مى شد که به دستشويى برويم قفسه دمپايى کنار اتاق پر از کمپوت و عسل بود. پاسدارها مى دانستند که براى من است ولى ديگر قادر به اعتراض به اين همبستگى نبودند. و اين دورانى بود که همه از کمبود غذايى در رنج بودند ولى ترجيح مى دادند که ذخيره شان را براى من بدهند که زنده بمانم. با کمک رفقايم در فاصله دو ملاقات چنان سريع جان گرفتم که خانواده ام که مرا بار قبل همچون شبه نشسته بر روى صندلى ديده بودند، باور نمى کردند که زنده مانده ام. اگر در آن زمان در سلول بودم حتما جان مى سپردم، علت زنده ماندنم اين بود که جمعى از فداکارترين انسانها براى زنده ماندنم هرچه توانستند کردند.

به عنوان آخرين نکته اينجا اين را اضافه کنم که نمى توان از زندان و مبارزه و مقاومت گفت و از زنانى نام نبرد که به جرم غير سياسى دستگير شده بودند و مى بايست متحمل تحقير بيشتر زندانبانان باشند. چند ماه قبل از آزادى ام با زنى به نام فيروزه خانم دوست شدم. فيروزه زنى چهارشانه بود که همه زنان بند به او احترام مى گذاشتند. وقتى آنها را به بند ما آوردند پاسداران به آنها گفتند که حق ندارند با ما حرف بزنند. فيروزه عمدا جلوى پاسدارها با من حرف مى زد و ترسى از عواقب آن نداشت. مبارز بودن از قيافه اش مى باريد. فيروزه روزى مسئول بندش را بخاطر بى احترامى به زندانيان کتک زد. جريان اينطور شروع شد که مسئول بند وارد هواخورى شد و زندانيان او را دوره کرده و از وضع بد بهداشت و کمبود غذا شکايت کرده خواهان بهبود شرايط زندگى اشان شدند. مسئول بند هم دهانش را باز کرده و شروع به فحش دادن به زندانيان کرد که حيف هوا که شما نفس مى کشيد. شما ها را بايد مى کشتيم شماها انگلهاى اين جامعه هستيد، کسى به شما فاحشه ها احتياجى ندارد و غيره. فيروزه خانم که تا اين زمان تنها شاهد گفتگوى زندانيان و مسئول بند بود نتوانست ساکت بماند و رو به مسئول بند گفت: فکر کردى خودت کى هستى؟ اگر تفنگت را ازت بگيرند همينجا شلوارت را خيس مى کنى. حالا هم به زور تفنگته که جفنگ مى گى.” مسئول بند که باورش نمى شد يک زندانى با او چنين رفتار را بکند با چشمان از حدقه در آمده به فيروزه خانم گفت: “حرف دهنت را بفهم وگرنه به غلط کردم مى اندازمت”. فيروزه خانم که گويى پى فرصت مى گشت که اين بد دهن را سر جايش بنشاند در عرض چند لحظه مسئول بند را چنان روى هوا بلند کرده و به زمين کوبيد که تا زندانيان ديگر به خودشان آمدند که او را کنار بکشند، صورت مسئول بند پر از خون شده بود.

از آنجائى که اين کار او نه تنها خلاف بلکه قلدورى محسوب مى شد بساط تخت و شلاق را همان موقع در بين هم اتاقى هايش برپا ساخته و جلوى چشم بقيه صد ضربه شلاق به او زدند. در زير ضربات شلاق فيروزه دهان باز نکرد و هيچ نگفت. زندانيان تنها صداى شکنجه گران را مى شنيدند که با هر ضربه شلاق خدا و فاطمه و على را مى طلبيدند. چنان از نفس مى افتادند که هر از چند گاهى مجبور بودند جايشان را با يکديگر عوض کنند. در اين وضع فيروزه ههيچ نمى گفت گويى گويى سنگ سخت شده بود و شايد تمام وجودش مقاومت شده بود. مسئول بند کتک خورده از دست فيروزه، او را فقط نگاه مى کرد و از سکوت او به خشم آمده بود. فحش مى داد. وقتى که آن صد شلاق تمام شد فيروزه به آرامى و متانت بلند شد گويى گرد و خاک بر چادرش نشانده اند و مى بايست آنرا بتکاند. به سبک لوطى ها چادرش را تکاند و رفت و در کنار بقيه زندانيان نشست.

زندان پر از اين نوع مقاومت ها و مبارزات انسانها بوده و هست که اگر نوشته شوند زمان براى خواندنشان کم خواهيد آورد. نمونه هاى همبستگى و انساندوستى و تقلا براى حتى يک ذره و يا يک لحظه زندگى آسوده تر در زندان بسيار زياد هستند. به راستى به وسعت همه زندانها و شکنجه گاهها ى اسلام مبارزه بود و مقاومت. ايستادگى بود و ايستادگى.

مرگ بر زندان و حکومت اسلام، زنده باد آزادى

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *