این نوشته نگاهی گذرا به انقلاب زن، زندگی، آزادی و انقلاب ۵۷ دارد. با تعمقی بر نسل جوان امروزی که بی باکانه بر دل دشمن می تازد تا نسل بعدی ایران، بتواند از یک زندگی انسانی برخوردار شود.
آن هایی که انقلاب ۵۷ را به انتخاب خمینی توسط مردم تقلیل می دهند، تاریخ ایران و نقش آمریکا را در تغییر ده ها دولت نمی دانند. فکر می کنند مردم برای خمینی بلند شدند و نه برضد فقر، سانسور و بی عدالتی. خبر از نقش نظام شاهنشاهی در تبلیغ و رشد مذهب در ایران را هم ندارند.
عکس هایی از بوسه های شاه و فرح بر فلزات امام رضا در اینترنت هست، نگاهی به آن ها بی اندازید.
از کوزه همان تراود که در اوست. نتیجه ی نظام شاهنشاهی می بایست رژیم مذهبی می بود، چرا که همه ی احزاب به جز حزب رستاخیز و حزب الله ممنوع بودند.
در حالی که حلبی آبادها رشد می کردند شاه جشن دو هزار و پانصد ساله گرفت و همچون کودکی مبهوت زرق و برق آن شد. فقرا علیه فقر بلند شدند و دانشجویان که آرزوی آزادی داشتند به آن ها پیوستند. اتفاقات دیگری نیز روی داد که از حوصله ی این نوشته بیرون است.
شاه اما صدای انقلاب را دیر شنید.
غرب جهت تصمیم گیری در مورد ایران کنفرانسی در گوآدولوپ تشکیل داد، بدون آن که خبرنگاری اجازه حضور داشته باشد. آن ها تصمیم گرفتند که شاه برود و خمینی جایش را بگیرد و به موقع طرحی ساده ریختند. چرا که می بایست کارگرانی که شورا می خواستند و جوانان آزادی خواه را به جوخه های اعدام می سپردند.
انقلاب در ایران، منطقه خاورمیانه را به هم می ریخت. برای همین پینوشه ی ایران، “خمینی” را با اسکورت به کشور برگرداندند.
عکس خمینی را در ماه انداختند و ….
چه ساده اندیش اند آن هایی که نسل جوانان ۵۷ را که با این رژیم جنگیدند و اعدام شدند، مسئول قدرت گرفتن این رژیم و بدبختی های مردم، از پس آن می دانند.
نمی دانند حزب الله که در زمان شاه سازماندهی شده بود، سینما رکس را آتش زد و خمینی را به عنوان آدمی به مردم ارائه کرد که نبود.
از زمانی که زیر پای شاه لرزید تا ۳۰ خرداد شصت که ج.ا. منبرش را توی خون محکم کرد، چندین سازمان سیاسی تشکیل شد. سازمان هایی که عمدتن بی خدا بودند. جوانانی که آرزوی آزادی داشتند این سازمان ها را تشکیل دادند و ما که از دل اختناق شاهی بیرون آمده بودیم در این لانه ها بحث هایی می کردیم که گاهن درک شان نمی کردیم. ولی داشتن آزادی بیان، بی خدایی، کوهنوردی و آوازخوانی دختران و پسران با هم، فروش یا پخش روزنامه های ضد رژیم ج.ا.، جلوی دانشگاه ایستادن و دلخوش به این که می شود این رژیم را سرنگون کرد، کتاب های جلد سفید، رمانهای سیاسی، عشق به تغییر فقر به ثروت، نیروی زیادی در ما جوانان رویاند.
آن تشکل ها، محصول جوانان آن دوران بودند، جوانانی که سر از اختناق شاهی بیرون آورده بودند و نه بیشتر از چند کتاب خوانده بودند و نه در بحثی آبدیده شده بودند. تنها سعی در مبارزه در خانه و اجتماع و بهتر کردن محیط خود داشتند. طبیعی بود که می بایست متشکل می شدند تا قدرت کار جمعی پیدا کنند. ولی در تشکل سازی نیز جوان بودند و لانه هایی درست کردند که ج.ا. در آن ها نارنجک پرتاب کرد.
من هم مثل هزاران هزار جوان، سال پنجاه و هشت و در مبارزه با ج.ا. وارد سیاست شدم. زمانی که ج.ا. نخستین حمله اش را به زنان مخالف حجاب اجباری انجام داد، برخی از زنان، مثل من فهمیدیم که این رژیم سرکوبگر است.
چند ماه بعد از قدرت گیری ج.ا. حمله به کردستان و کشتار کردها باعث شد نه تنها مردم کردستان، بلکه جوانان از سراسر ایران به کردستان بروند تا به مردم کرد کمک کنند.
دوست پزشکی داشتم که از تهران به کردستان رفت که به زخمی های جنگ کردها با رژیم کمک کند. جوانان آن دوره دستگیر و اعدام شدند و یا جوانی شان را در زندان های رژیم گذراندند. تا کنون چندین قبر دسته جمعی پیدا شده. بعد از مرگ این رژیم قبرهای دسته جمعی بیشتری پیدا خواهد شد. قبرهایی که مردم چهل سال گذشته را در مبارزه شان به هم وصل خواهد کرد.
حالا بعضی ها قدرت گیری ج.ا. را به چپ ها و کلن جریاناتی منتسب می کنند که در سالهای ۵۷ به بعد تشکیل شدند. در حالی که غرب و حزب الله موتور قدرت گیری ج.ا. بودند. اگر تعدادی هم که خود را چپ می دانستند، متوهمانه به دنبال آن جو راه افتادند به واقع هیچ قدرتی نداشتند و فقط از آن ها استفاده شد. همین و بس.
در سال ۵۷ زمانی که حزب الله مردم را به نفع خمینی بسیج می کرد، چپ ها در زندان های شاهنشاهی بودند و برخی از آن ها در نیمه سال ۵۷ و بقیه در اواخر سال آزاد شدند. آن ها بعد از زندان آمادگی سازماندهی نداشتند که بخواهند مثل حزب الله به نفع رژیم کار کنند.
تازه از سال ۵۸ یعنی وقتی رژیم قدرت گرفت، چپ ها شروع به سازماندهی کردند. اگر بعضی ها، چپ ها را در قدرت گیری رژیم مقصر می دانند، یا به دنبال پروژه ای برای خاک پاشیدن به چشم مردم هستند و یا هیچ در مورد تاریخ ایران نمی دانند.
خواسته هایی که جوانان دهه شصت را به انقلاب زن، زندگی، آزادی پیوند می دهند:
– آزادی و برابری
– مبارزه علیه حجاب اجباری (البته وقتی که رژیم حجاب را اجباری کرد این زنان بودند که علیه آن مبارزه کردند. متفاوت از بخشی از مردان امروزی، مردان هم نسل من، اکثرا درک این که آزادی زن، معیار آزادی جامعه است را نداشتند.)
– برابری زن و مرد
– حق تشکل
– فقر زدایی از جامعه
جوانانی که در انقلاب زن، زندگی، آزادی روسری سوزاندند، بچه های نسل من هستند که علیه حجاب اجباری در سال شصت دست به تظاهرت زدیم و بسیجی ها با چوب و چماق دنبالمان دویدند.
جوانانی که در خیابان چشم و جان می دهند نوه های نسل من هستند که علیه ج.ا. مبارزه کردیم و جان یا سلامتی مان را در زندان ها از دست دادیم.
بعضی ها ممکن است فکر کنند انقلاب زن، زندگی، آزادی پیروز نشد چون رژیم هنوز در قدرت است. در حالی که هیچ انقلابی در زمان مشخصی و روی خط صافی رخ نخواهد داد. همه ی انقلاب ها پستی و بلندی های خود را داشته اند. ولی این انقلاب در ابعادی ست که ایران را از زنجیرهای ۱۴۰۰ ساله خود رها کرد.
ج.ا. چهل سال در مدارسش فرودستی زنان را تدریس کرد و در دادگاه هایش قوانین ضد زن را پیاده کرد و ناگهان زلزله ی سیاسی ای زنان را از عمق جامعه، بیرون آورد. آن چنان که آن ها، اولین انقلاب زنانه در دنیا را رقم زدند.
این انقلاب تمام نشده است ولی تا همین جا هم یک انقلاب بوده. زنان، کارگران، دانشجویان، همه مردم پیشروی کردند و رژيم عقب نشسته است. بخشی از دست آوردهای آن عبارتند از:
– بالا رفتن اعتماد به نفس زنان در جهت شناخت مبارزه برای حقوق شان در ابعاد خصوصی و اجتماعی.
– شکل گیری تشکلهای مخفیانه مختلف زنان.
– رژیم در پروژه حجاب شکست خورد.
– رقص، آواز، پیاده روی و ورزش زنان در مکانهای عمومی، دوچرخه سواری و موتورسواری زنان در شهرهای مختلف.
– زورگویی مردسالارانه مذهبی/ اجتماعی به چالش کشیده شد.
– متفاوت از اعتراضات سال های قبل، زنان و کلن مردم شجاعانه تر به میدان آمدند.
– همبستگی بین مردم رشد کرد.
به طور مثال:
– خیلی ها که در اعتصاب بودند و درآمدی نداشتند قدرت خریدشان به شدت افت کرده بود. در نتیجه نانوایی هایی در شهرهای مختلف نان مجانی به فقرا می دادند و خیرخواهانی از قبل پول آن را به نانوایی ها داده بودند.
– اتحاد و اعتماد بین مردم بیش تر شد همبستگی مردم در رابطه با فراخوان ها در روزها و ساعات مختلف، سردادن شعارهای شبانه و دیوار نویسی به وجود آمد.
– اعتصابات بیش از صد مرکز کارگری در این دوره متفاوت از اعتراضات کارگری چند سال اخیر بود. هماهنگی و اتحادی که کارگران در این دوره داشتند بی سابقه بود. همین که طبقه کارگر توانست با هماهنگی ای بیشتر از سابق به میدان بیاید خیلی مهم است.
– اتوریته ی ملاها کاملن ریخت.
– تعداد بی خدایان افزایش پیدا کرد.
– انزجار مردم از حکومت آن قدر زیاد شد که الان هفته ای نیست که حداقل یک نفر وابسته به رژیم، کشته نشود.
– مردم از مطالبات شان عقب نشینی نکردند و تا الان این مردم و به خصوص زنان پیروز این انقلاب هستند.
– شکل اعتراض از تظاهرات به نافرمانی مدنی مثل رقص در خیابان، به خصوص رقص زنان که ممنوع بود، تغییر شکل داده است.
– راست به عقب رانده شد. شاه فلزات مذهبی داخلی را می بوسید. پسرش، رضا دیوار اسرائیلی را می بوسد. ولی تشکل های آن ها و ناسیونالیست ها نه تنها از هم پاشیدند بلکه از پس درماندگی به یکدیگر شلیک می کنند.
– خیلی طبیعی است که در جنبشی که زنان در آن قدرت دارند راست جایی ندارد. راست، مذهبی و مردسالار است و با این دو وسیله قدرت می گیرد و آن را حفظ می کند. انقلاب زن، زندگی، آزادی هیچ سمپاتی به راست بطور کلی، به خصوص به راست افراطی ندارد.
– راست هنوز به قدرت نرسیده، شعار مرگ بر ملا، چپی، مجاهد را می دهد. بی صبرانه منتظر تحویل گرفتن طناب دار از ج.ا. است که صندلی از زیر پای مخالفانش بکشد. آن ها علیرغم این که سال هاست تلویزیون های بیست و چهار ساعته دارند هیچ جایی در این جنبش نداشتند. سال های سال سعی کردند ذهن شویی کنند و به مردم بقبولانند که راست بهترین آلترناتیو برای آن هاست، ولی آن گاه که مردم قدرتمند بیرون آمدند، آن ها را صدا نکردند.
– مردسالاری و ناسیونالیسم دو روی یک سکه اند. ناسیونالیسم، در این انقلاب شکست خورد.
– کسی شعاری مبنی بر حل مسئله ای ملی یا قومی نداد. برعکس شعارهای همبستگی بین مردم شهرهای مختلف سر داده شد. شعارهایی از این سو برای مردم آن سوی ایران که زیر رگبار گلوله بودند سر داده می شد.
– این انقلاب، ملی و قومی نبود. بلکه فراتر، انقلابی برای آزادی و برابری بود. انقلاب زنانه نمی توانست با مردسالاری راست و ناسیونالیست کنار بیاید.
– این انقلاب زنانه موجی بلند بود ولی موجهای بعدی آن بلندتر خواهند بود.
لیست اتحاد و همبستگی این انقلاب بلند است:
– در چهلمین روز جان باختن مهسا/ ژینا امینی حداقل حدود دو میلیون نفر در ایران، دست به تظاهرات زدند.
– تظاهرات عظیم مردم در کردستان به این شکل بود که به سوی مزار مهسا/ ژینا امینی راه پیمایی کردند. رژیم جاده ها را بسته بود که مردم نتوانند با ماشین به سوی آرامگاه او بروند. از این رو مردم با پای پیاده از شهرهای مختلف کردستان، به خانواده مهسا پیوستند تا نامش را گرامی بدارند.
– وقتی تیم ملی ایران به آمریکا باخت، مردم به خیابان ها ریختند و برای اولین بار شکست تیم را جشن گرفتند. دنیا به خصوص مردم غرب مفهوم این جشن را درک نکردند. مردم در ایران انتظار داشتند بازیکنان تیم ملی در کنار آن ها بایستند و تن به بازی ندهند. این یکی از همبستگی های بی نظیر در دنیا بود. مثل انقلاب زن، زندگی، آزادی.
– وقتی مهاباد و جوانرود در محاصره رژیم بودند و جان می دادند، مردم زخمی نمی توانستند به بیمارستان مراجعه کنند چرا که رژیم آن ها را دستگیر می کرد. دکتر و وسایل پزشکی مخفیانه به آن شهرها برده شدند و زخمی ها مخفیانه در خانه، عمل جراحی شدند.
– در تمام نقاط دکترهایی بودند که زخمی ها را مخفیانه در خانه درمان می کردند. حتی زمانی که تعدادی از این پزشکان توسط رژیم به قتل رسیدند، پزشکان دیگر دست از کمک به مردم نکشیدند.
– مردم، تظاهرات کنندگان را در خانه هایشان مخفی می کردند. صحنه های با شکوهی در کلیپ ها نشان می دهند که چگونه مردم از جان خود می گذشتند تا دیگری را نجات دهند.
– وقتی رژیم زندان اوین و زندانیان را به آتش کشید، مردم روانه زندان شدند. ترافیک و راه بندان به وجود آمد و شعارهای مردم به گوش زندانیان رسید. به یاد زهرا می افتم که این شعارها را سی و چند سال پیش بعد از تحمل شکنجه های رژیم می شنید. رویاهایش را می شنید. کاش زنده بود و در واقعیت می شنید. او زندانی دو رژیم شاه و ج.ا. بود.
– وقتی رژیم بیش از ۱۰۰ نفر را در بلوچستان کشت، مردم در مدیای خود نوشتند: برای بلوچ.
– بخشی از مردمی که دستگیر شده بودند نمی توانستند جریمه داده و آزاد شوند. مردمی که توان مالی داشتند، پول مورد نیاز آن ها را پرداخت کردند.
– وقتی کارگران در اعتصاب بودند و قادر به پرداخت اجاره خانه نبودند، بعضی از صاحب خانه ها به آن ها گفتند تا زمانی که در اعتصاب هستند نمی خواهد اجاره را بپردازند.
– بیش از ۶۰۰ نفر که بیش تر آن ها زن هستند یک یا دو چشم خود را از دست دادند. تعدادی از آن ها نیاز به پول برای مراجعه به بیمارستان داشتند. آن هایی که امکان پرداخت آن را داشتند هزینه درمان تعدادی را پرداخت کردند.
– برای اولین بار ایرانیان خارج از کشور در حمایت از این انقلاب تظاهرات های عظیم را ممکن ساختند. اکثریت آن ها هیچ گاه سیاسی نبودند و برای اولین بار به تظاهرات می رفتند که شعارهای مردم در ایران را سر دهند.
– وضعیت روحی همه ایرانیان، چه آن ها که در ایران در خطر گلوله بودند و چه مایی که در خارج کشور بودیم دچار تحول شدیدی شد. هیجان، نگرانی، شوق، غم، شادی و … همزمان گریبان مان را گرفت. گویا غم جمعی و شادی جمعی از خصوصیات هر انقلابی است.
اما خشم این نسل از کجا آمد؟
جوانان و نوجوانانی که نیروی اصلی انقلاب زن، زندگی، آزادی هستند، به خصوص دختران، به خاطر شجاعت شان مورد تحسین دنیا قرار گرفتند.
احساس می کنم رد پای تاریخ را در این نسل نمی بینند.
درست است که رژیم توانست انقلاب ۵۷ را سرکوب کند. ولی نتوانست خواست آزادی و برابری را که در عرض دو سال بین سرنگونی شاه و قدرت گرفتن رژیم، مردم تجربه کردند، از آن ها بگیرد. در نتیجه مردم یاد گرفتند دو گانه زندگی کنند. آن ها یک زندگی علنی و یک زندگی مخفی داشتند.
بعد از شکست مقاومت زنان علیه حجاب اجباری، رژیم توانست در خیابان روی سر زنان روسری بگذارد. ولی زنان بدون روسری در مهمانی های خانوادگی که زن و مرد در کنار هم بودند، حضور داشتند. علی رغم این که زنان در این مهمانی ها دستگیر و جریمه می شدند، باز هم در آن ها شرکت می کردند. به هر حال مردم مجبور بودند این زندگی دو گانه را داشته باشند تا از زندگی لذت ببرند.
نسل جوان امروزی از بچگی شاهد زندگی دو گانه بزرگترهایش بود. چرا که می دید زنان در عروسی بدون حجاب اند ولی یک روسری کنار دست شان است که اگر پاسدارها به آن جا حمله کردند آن را سر کنند و یا باید رشوه دهند که پاسدارها به عروسی شان نریزند.
جوانان طبقه کارگر و فقرا پولی برای رشوه دادن نداشتند و وقتی به میلیون ها پارتی و عروسی های آن ها حمله شد، دستگیر شدند.
در عرض چهل سال گذشته میلیون ها زن، به خاطر زن بودن، دستگیر و شکنجه شدند.
بنابراین بخش زیادی از نسل های بعدی در خانواده هایی بزرگ شدند که پدر و مادرشان علیه رژیم و علیه قوانین ضد زن بودند. در نتیجه نسل جدید از بدو تولد یاد گرفت که مخفی کاری کند تا بتواند طوری که دوست دارد زندگی کند. وقتی دست شان به موبایل رسید توانستند پارتی های صد نفره برگذار کنند که در آن موسیقی دل خواهشان را اجرا کنند و برقصند.
در تمام سال های گذشته که فقر و تورم بیداد می کرد، آقازاده ها و جوانان طبقه کارگر در نقطه ای به هم وصل می شدند. آن نقطه خانه هایی بود که آقازاده ها تفریح های آن چنانی خود را داشتند و جوانان طبقه کارگر، گارسون آن ها بودند. قرار نبود برای پارتی هایشان از خارج گارسون وارد کنند. در نتیجه بخشی از بچه های خانواده های کارگری که از بین دانش آموزان آخر دبیرستان یا دانشجویان انتخاب می شدند گارسون های پارتی های آقازاده ها بودند. در ابتدا برای کار گارسونی آموزش می دیدند که چگونه در حضور آقازاده ها رفتار کنند. دوره ای که برای گارسونی در کافه ها و رستوارن های تهران لازم نبود. در آستانه رسیدن به آن خانه ها قبل از شروع کار موبایل هایشان را می گرفتند.
در این پارتی ها چاقوها به سیم وصل بودند و امکان خارج کردن آن ها از آشپزخانه نبود. آقازاده ها، می دانستند که ممکن است آن چاقوها به جای بریدن گوشت و سبزی، تن آن ها را ببرد. جوانانی هم که در آن آشپزخانه ها کار می کردند می دانستند چرا چاقوها وصل به زنجیرند.
خشمی که امروز می بینیم، خشم فروخورده ی چندین نسل است.
مردان و زنان لخت در این پارتی ها لول می خوردند. در حالی که دختران گارسون بعد از کار می بایست روسری سر کنند و از آن خانه ها بیرون روند تا گشت سرنگون شده ارشاد مزاحم آن ها نشود. آن ها یا پول پارتی راه انداختن را نداشتند و یا اگر پارتی می رفتند به جشن های آن ها حمله می شد و به دلیل مختلط بودن دستگیر می شدند. گاهی در این پارتی های آقازاده ها جنونی به دختران و پسران گارسون دست می داد که اگر آن چاقوها به سیم وصل نبودند، خون آن خانه ها را می شست.
خشم شان تیزتر شد.
تفاوتهای نسل جوان امروزی با نسل دهه شصت:
نکته اول: در دهه ی شصت که من زندان بودم، از آن جایی که زندانیان طیف چپ از پس یک انقلاب و با ذهنیت ایدیولوژیک سیاسی دستگیر شده بودند پرنسیپ ها و ایده های مشخصی داشتند که پایین آمدن از آن ها به معنای بریدن از مبارزه محسوب می شد. سوسیالیسم برای آن ها کار در محیط کاری مشخصی نبود. سوسیالیسم ایده هایی غیرمذهبی بودند که از پس شنیدن بحث و خواندن کتاب بین سقوط شاه و قدرت گرفتن این رژیم به دست آورده بودند. به هر رو کوتاه آمدن از آن ایده ها به معنای پشت کردن به مبارزه بود. بطور مثال انزجار دادن علیه فعالیت سیاسی برای آزادی یا فرار از اعدام به معنای پشت کردن به مبارزه بود. کسی که انزجار می داد، هم از نظر خودش و هم از نظر بخشی از زندانیان، بریده محسوب می شد.
فکر می کنم اواخر سال ۶۱ بود که تعدادی از زندانیان را زیر شکنجه مجبور کردند در یک مصاحبه تلویزیونی ابراز انزجار کنند. بعد از آن مصاحبه تلویزیونی عبدالله مهتدی از رهبری کومه له اطلاعیه ای داد و کار آن ها را زوزه توابین قلمداد کرد. چپ دهه ی شصت عقب مانده بود. زندانیان دهه های بعد آن دگماتیسم را نداشتند. از پس دستگیری و آزادی صدها هزار نفر به مرور درک جامعه از انزجار تغییر کرد. الان آدم ها دستگیر می شوند و زیر شکنجه انزجار می نویسند و آزاد می شوند و دوباره وارد فعالیت سیاسی می شوند. جامعه می داند که مصاحبه و ابراز پشیمانی در زندان سندی علیه رژیم است.
نکته دوم: رژیم همیشه از تجاوز استفاده کرده. در دهه شصت اغلب سیاسی ها تجاوز را فرای شکنجه می دیدند و جامعه هم آمادگی پذیرش بچه هایش که مورد تجاوز قرار گرفته بودند را نداشت. البته الان هم خانواده هایی هستند که بچه های شکنجه ی تجاوز دیده شان را نمی پذیرند. ولی درک جامعه نسبت به تجاوز، مثل دهه ی شصت نیست.
در دهه ی شصت اکثر زندانیانی که مورد تجاوز قرار می گرفتند یا آن را علنی نمی کردند و یا تنها به دوستان خیلی نزدیک شان می گفتند. برخی از آن ها حتی نتوانستند با خود زندگی کنند و در زندان یا بعد از آزادی دست به خودکشی زدند.
ولی انقلاب زن، زندگی، آزادی چنان تاثیری روی جامعه گذاشت که هم برخی از نوجوانانی که مورد تجاوز قرار گرفتند در موردش حرف زدند و هم برخی از خانواده ها، بیمی از علنی کردن آن نداشتند.
فکر می کنم تجاوز موضوعی است که می بایست بیشتر به آن پرداخت ولی در موردش کم کاری شده.
نکته سوم: از موارد خاص بگذریم، هیچ نهادی، چه سیاسی، چه غیر سیاسی، به سراغ زندانیان سابق نرفت بپرسد در زندان به تو چه گذشت؟ زندان را چگونه تحمل کردی؟ حالت بعد از آزادی چطوره؟ آیا نیازی به کمک داری؟
می خواهم بگویم نهادهایی می بایست به سراغ زندانیان سابق می رفتند که ببینند بعد از تحمل زندان، حالا چگونه دارند تاثیرات آن شکنجه ها را تحمل می کنند. بی خبری از اینکه زندانیان چه شرایطی را از سر گذراندند، آن قدر بود که حتی لیستی از شکنجه هایی که استفاده شد به جامعه ارائه نشد. به زندانیان سابق هشدار ندادند که اگر فلان یا بهمان بیماری را دارید ممکن است در اثر شکنجه دچار این یا آن بیماری شده باشید و با دکتر خود صحبت کنید. در نتیجه هر یک از ما زمانی که دچار مشکلی شدیم بدون هیچ پیش زمینه ای با آن مواجه شدیم.
برای مثال من در زندان و بعد از آن دچار حالتی بین سر درد و سرگیجه می شدم. در ایران دکتری گفت باید گوش ها و سینوس هایم را شستشو دهم و این کار را کردم و تاثیری نداشت. در لندن گفتند میگرن داری و برای سال های طولانی ماگرولیو مصرف می کردم. تا اینکه سال ۲۰۱۲ بعد از یک بیهوشی در خانه و مراجعه به بیمارستان متوجه شدم که تومور مغزی دارم. نوع توموری که در اثر ضربه به سر به وجود می آید. تازه در آن زمان بود که یکی از دوستانم اسامی ده نفر از زندانیان سابق را که می شناختم برایم گفت که توموری شبیه مال من داشته اند.
در عرض چهل سال گذشته صدها هزار نفر دستگیر شدند. چه تعداد از آن ها دچار تومور مغزی و یا دچار بیماری های حاصل از شکنجه شدند؟ نمی دانیم.
می خواهم بگویم چرا قبل از این که برای خودم پیش بیاید نمی دانستم که نتیجه ضربه به سر می تواند موجب تومور مغزی شود؟
نکته آخر: خیلی از ما حدود ۴۰ سال است که داریم علیه جمهوری اسلامی مبارزه می کنیم. ولی چه متشکل ها و چه منفردها هیچ هماهنگی و همکاری با هم ندارند. به جای آن رقابت بیداد می کند.
هر تشکلی، سنگری ست که تا می تواند علیه سنگرهای دیگر شلیک می کند. شلیکهایی که گلوله نیستند ولی به اندازه گلوله در ناتوان کردن مخالفان رژیم تاثیر دارند. متاسفانه این فرهنگ از بالا یعنی از طرف رژیم وارد جامعه و جریانات و فعالین سیاسی شده است.
در همین زمینه می شود به ترور شخصیت اشاره کرد. نقد سیاسی، نظر را زیر سوال می برد، نه شخص را. ترور شخصیت، جایی در مبارزه سیاسی سوسیالیستی/کمونیستی ندارد.
صحبت من در مورد جریات کمونیستی خارج از کشور است که علی رغم میلیون ها ایرانی در خارج از کشور عمومن همان فعالان سیاسی سابق هستند. در حالی که نیروی اصلی انقلاب زن، زندگی، آزادی در ایران جوان است. سوال این است که آیا این دو نیرو می توانند به هم وصل شوند؟
به سال روز انقلاب زن، زندگی، آزادی نزدیک می شویم. نمیدانیم چه زلزله سیاسی در آن روز یا هفته و ماه رخ خواهد داد. ولی همان طور که رژیم در سرکوب و کنترل جامعه سازمان یافته عمل می کند، ما نیز باید سازمان یافته مبارزه را پیش ببریم. بدون سازمان و سازماندهی قادر نخواهیم بود این هیولا را از کار بی اندازیم.
پیش به سوی سازماندهی.